یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. ، سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد: سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). ازآن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد وازآن یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص 259). اگر پای بندی رضا پیش گیر و گر یک سواری سر خویش گیر. سعدی (بوستان). و رجوع به یک سواره شود
یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. ، سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد: سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). ازآن ِ من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد وازآن ِ یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص 259). اگر پای بندی رضا پیش گیر و گر یک سواری سر خویش گیر. سعدی (بوستان). و رجوع به یک سواره شود
یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج)، یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست: نیاسود یک تن ز خورد و شکار هم آن یک سواره هم آن شهریار. فردوسی. به رامش نهادند یک روی روی هم آن یک سواره هم آن نامجوی. فردوسی. یعقوب [ابن لیث] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [کرد و گفت] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [سیستان] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان)، یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوارزبده. سوار تنها: به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست که یک سواره شود پیش لشکر جرار. فرخی. چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد. سوزنی. سلطان یک سوارۀ تو آنکه تا ابد از بهر تو برآید از خاور آفتاب. خاقانی. بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار. نظامی. حقیقت شد ورا کآن یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند. عطار. ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج 3 ص 260). پیاده وار مکرر سپهر سرکش را فکنده در جلو خویش یک سوارۀ دل. صائب (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - سلطان یک سوارۀ گردون، یک سوارۀ چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. - یک سوارۀ چرخ، کنایه از خورشید است: بامدادان که یک سوارۀ چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد. خاقانی
یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج)، یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست: نیاسود یک تن ز خورد و شکار هم آن یک سواره هم آن شهریار. فردوسی. به رامش نهادند یک روی روی هم آن یک سواره هم آن نامجوی. فردوسی. یعقوب [ابن لیث] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [کرد و گفت] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [سیستان] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان)، یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوارزبده. سوار تنها: به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست که یک سواره شود پیش لشکر جرار. فرخی. چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد. سوزنی. سلطان یک سوارۀ تو آنکه تا ابد از بهر تو برآید از خاور آفتاب. خاقانی. بیا تا یک سواره برنشینیم ره مشکوی خسرو برگزینیم. نظامی. شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار. نظامی. حقیقت شد ورا کآن یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند. عطار. ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج 3 ص 260). پیاده وار مکرر سپهر سرکش را فکنده در جلو خویش یک سوارۀ دل. صائب (از آنندراج). ، کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). - سلطان یک سوارۀ گردون، یک سوارۀ چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) : با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان سلطان یک سوارۀ گردون مسخرش. خاقانی. سلطان یک سوارۀ گردون به جنگ دی بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند. خاقانی. - یک سوارۀ چرخ، کنایه از خورشید است: بامدادان که یک سوارۀ چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد. خاقانی
طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دیدکه باشد مصاف دار وز نی ستور دید که در ره غبار کرد. خاقانی. نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانه اش. صائب. زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت مرکب نی بار شد بر نی سوار خویشتن. صائب. چون طفل نی سوار به میدان روزگار در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم. صائب
طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دیدکه باشد مصاف دار وز نی ستور دید که در ره غبار کرد. خاقانی. نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانه اش. صائب. زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت مرکب نی بار شد بر نی سوار خویشتن. صائب. چون طفل نی سوار به میدان روزگار در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم. صائب
یکسر. (آنندراج) : آن جوهرم که می شکنند از براش سر باور کنی اگر ببری یک سراسرم. باقر کاشی (از آنندراج). ، یکسر. از یک جانب. یکسو: وسعت ملک جنون هم یک سراسر بیش نیست منتهای منزل چاک گریبان دامن است. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به یکسر شود
یکسر. (آنندراج) : آن جوهرم که می شکنند از براش سر باور کنی اگر ببری یک سراسرم. باقر کاشی (از آنندراج). ، یکسر. از یک جانب. یکسو: وسعت ملک جنون هم یک سراسر بیش نیست منتهای منزل چاک گریبان دامن است. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به یکسر شود
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار: گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست. سیدحسن غزنوی. یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده. مخلص کاشی (از آنندراج). ، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار: گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز که دلم چنگ در آن گوشۀ فتراک زده ست. سیدحسن غزنوی. یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده. مخلص کاشی (از آنندراج). ، یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء)
کسی که حرکات و سکنات او بغایت شیرین و خوش آینده بود. (آنندراج) ، سواری که سواری وی مطبوع نماید. (فرهنگ فارسی معین). که در سواری شیرین کاری کند. و رجوع به شکرسماع شود
کسی که حرکات و سکنات او بغایت شیرین و خوش آینده بود. (آنندراج) ، سواری که سواری وی مطبوع نماید. (فرهنگ فارسی معین). که در سواری شیرین کاری کند. و رجوع به شکرسماع شود